[عشق به اخر خط....]
پارت:4
(بچه ها تو اخرای پارت قبل بوآ یه حرفی به خدمتکار زد که اونو میخواستم سوهی بنویسم حواسم نبود بوآ نوشتم🤦)
اجوما:عه کافیه برو به کارات برس ببینم(روبه خدمتکار)
خدمتکار:ایش(رفت)
تهیونگ:چخبره اینجا؟؟...
سوهی:هیچی
بوآ:بابا اون خدمتکاره سر سوهی داد زد
سوهی:هی اشکال نداره بوآ
تهیونگ:اجوما به همه خدمتکارا بگو بیان اینجاکارشون دارم
اجوما:باشه پسرم
(۵مین بعد)
تهیونگ:خب خب کدومتون بود که گستاخی کرد؟!
....
تهیونگ:پس نمیخوای جواب بدین!...همه اخراجین
خدمتکار۱:ک...کار من بود ارباب..من...من متاسفم
تهیونگ:گلوی سوهی زانو بزن و معذرت خواهی کن زود باش(جدی)
خدمتکار۱:(جلوی سوهی زانو زد)من...معذرت میخوام
سوهی:باشه میبخشم
تهیونگ:حالا همه گورتونو گم کنید...
.....
تهیونگ:اجوما من میرم اتاقم لطفا برام قهوه اماده کن
اجوما:باشه
سوهی ویو
تهیونگ رفت اتاقش که یکم بعد اجوما گفت قهوه تهیونگ امادست و چون کار داشت از من خواست تا قهوه رو براش ببرم اما وقتی نزدیک اتاقش شدم صداشو شنیدم که میگفت...
تهیونگ:دوست دختر من میشی؟...اه بد شد اهم..قبول میکنی دوست دخترم بشی مادمازل؟..اه اخه این چه مدل درخواست دادنیه
سوهی ویو
به صداش گوش میدادم که خندم گرفت که در زدم ولی انگار حواسش نبود ..در رو باز کردم و دیدم جلوی مجسمه توی اتاقش زانو زده و یه گردنبند دستشه ولی تا منو دید سریع از جلوی مجسمه رفت کنار و جعبه گردنبند رو انداخت زمین..و
ادامه دارد....
(بچه ها تو اخرای پارت قبل بوآ یه حرفی به خدمتکار زد که اونو میخواستم سوهی بنویسم حواسم نبود بوآ نوشتم🤦)
اجوما:عه کافیه برو به کارات برس ببینم(روبه خدمتکار)
خدمتکار:ایش(رفت)
تهیونگ:چخبره اینجا؟؟...
سوهی:هیچی
بوآ:بابا اون خدمتکاره سر سوهی داد زد
سوهی:هی اشکال نداره بوآ
تهیونگ:اجوما به همه خدمتکارا بگو بیان اینجاکارشون دارم
اجوما:باشه پسرم
(۵مین بعد)
تهیونگ:خب خب کدومتون بود که گستاخی کرد؟!
....
تهیونگ:پس نمیخوای جواب بدین!...همه اخراجین
خدمتکار۱:ک...کار من بود ارباب..من...من متاسفم
تهیونگ:گلوی سوهی زانو بزن و معذرت خواهی کن زود باش(جدی)
خدمتکار۱:(جلوی سوهی زانو زد)من...معذرت میخوام
سوهی:باشه میبخشم
تهیونگ:حالا همه گورتونو گم کنید...
.....
تهیونگ:اجوما من میرم اتاقم لطفا برام قهوه اماده کن
اجوما:باشه
سوهی ویو
تهیونگ رفت اتاقش که یکم بعد اجوما گفت قهوه تهیونگ امادست و چون کار داشت از من خواست تا قهوه رو براش ببرم اما وقتی نزدیک اتاقش شدم صداشو شنیدم که میگفت...
تهیونگ:دوست دختر من میشی؟...اه بد شد اهم..قبول میکنی دوست دخترم بشی مادمازل؟..اه اخه این چه مدل درخواست دادنیه
سوهی ویو
به صداش گوش میدادم که خندم گرفت که در زدم ولی انگار حواسش نبود ..در رو باز کردم و دیدم جلوی مجسمه توی اتاقش زانو زده و یه گردنبند دستشه ولی تا منو دید سریع از جلوی مجسمه رفت کنار و جعبه گردنبند رو انداخت زمین..و
ادامه دارد....
۲۱۲
۰۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.